عجیب وغریب ترین روش ماهیگیری

عجیب ترین نوع ماهیگیری در سواحل یکی از روستاهای کشور سریلانکا انجام می گیرد.

به
گزارش روزگار نو، در این روش عجیب که در حال حاضر اهالی فقیر این روستای
500 نفری از طریق آن امرار معاش می کنند، بدین صورت است که فرد ماهیگیر
چندین متر وارد دل دریا می شود و برای نگه داشتن خود از یک چوب بلند
استفاده می کند.

به گفته اهالی این روستا، این روش از سال ها پیش
در این منطقه مورد استفاده قرار گرفته و آن را "Stlit Fishing" می نامند.
سال ها پیش در این منطقه سونامی آمد و سواحل منطقه را ویران کرد از همین
رو اهالی این روستا برای ماهیگیری به چنین روشی روی آوردند.

به رغم
اینکه شاید این کار روشی زیبا و جالب برای ماهیگیری باشد اما بدون شک
بسیار دشوار است به گونه ای که ماهیگیری برای گرفتن هر ماهی حدود دو ساعت
باید تلاش کند و وقت بگذارد.

رفیقان و دوستان از نظر مهدی سهیلی

رفیقان و دوستان دهها گروهند

که هر یک در مسیر امتحانند

گروهی صورتک بر چهره دارند

به ظاهر دوست اما دشمنانند

گروهی خیر و شر در فعلشان نیست

نه زحمت بخش و نه راحت رسانند

گروهی وقت حاجت خاک بوسند

ولی هنگام خدمتها نهانند

گروهی دیده نا پاکند هشدار !

نگاه خود به هر سو می دوانند

بر این بی عصمتان ننگ جهان باد

که چون خوکند و بد ، بدتر ز آنند

ولی یاران همدل از ره لطف

بهر حال که باشند مهربانند

رفیقان را درون جان نگه دار

که ایشان پر بها تر از جهانند


اخوان ثالث

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
سرها در گریبان است 
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند 
که ره تاریک و لغزان است 
وگر دست محبت سوی کسی یازی 
 به اکراه آورد دست از بغل بیرون 
 که سرما سخت سوزان است 
نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک 
 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت 
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی 
دمت گرم و سرت خوش باد 
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم 
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور 
 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور 
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم 
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم 
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد 
 تگرگی نیست ، مرگی نیست 
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است 
من امشب آمدستم وام بگزارم
 حسابت را کنار جام بگذارم 
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست 
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است 
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده 
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است 
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است 
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت 
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان 
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین 
درختان اسکلتهای بلور آجین 
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه 
غبار آلوده مهر و ماه 
زمستان است 
 

چاووشی

 بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند 
گرفته کولبار زاد ره بر دوش 
فشرده چوبدست خیزران در مشت 
 گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند 
ما هم راه خود را می کنیم آغاز 
سه ره پیداست 
 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر 
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر 
 نخستین : راه نوش و راحت و شادی 
 به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی 
 دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام 
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام 
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام 
من اینجا بس دلم تنگ است 
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است 
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بی برگشت بگذاریم 
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست 
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام 
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم 
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام 
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی 
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما 
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما 
سوی اینها و آنها نیست 
به سوی پهندشت بی خداوندی ست 
 که با هر جنبش نبضم 
 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند 
 بهل کاین آسمان پاک 
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد 
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان 
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم 
به سوی سرزمینهایی که دیدارش 
بسان شعله ی آتش 
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار 
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار 
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم 
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم 
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار 
 به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار 
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
 هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
 کسی اینجا پیام آورد ؟
 نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه 
مرده ای هم رد پایی نیست 
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ 
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ 
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر 
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد 
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند 
 جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد 
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها 
پس از گشتی کسالت بار 
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار 
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست 
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور 
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بگذاریم 
کجا ؟ هر جا که پیش آید 
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما 
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر 
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود 
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر 
کجا ؟ هر جا که پیش آید 
به آنجایی که می گویند 
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان 
و در آن چشمه هایی هست 
 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن 
و می نوشد از آن مردی که می گوید 
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی 
کز آن گل کاغذین روید ؟
 به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست 
 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا 
 نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست 
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست 
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم 
ز سیلی زن ، ز سیلی خور 
وزین تصویر بر دیوار ترسانم 
درین تصویر 
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا 
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من 
به زنده ی تو ، به مرده ی من 
بیا تا راه بسپاریم 
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده 
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست 
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده 
که چونین پاک و پاکیزه ست 
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا 
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام 
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم 
 که باد شرطه را آغوش بگشایند 
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام 
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین 
من اینجا بس دلم تنگ است 
بیا ره توشه برداریم 
قدم در راه بی فرجام بگذاریم