ما ز یاران چشم یاری داشتیم...

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس ایا فکرما را کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود ازما می‌گریخت
چند روزی است که حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که جانم را گرفت

« ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد