حسرت

کی از وضع کنونیش راضیه ؟
نگاره: کی از وضع کنونیش راضیه ؟‏
نگاره: کی از وضع کنونیش راضیه ؟‏

ما ز یاران چشم یاری داشتیم...

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس ایا فکرما را کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه
هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود ازما می‌گریخت
چند روزی است که حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است
گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفأل می‌زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که جانم را گرفت

« ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»

ارزش یک روز زندگی

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. 


داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:

"عزیزم بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تمام روز را به بدوبیراه و جاروجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن."

لابه لای هق و هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کاری می توان کرد...؟"

خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی آید." و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت:

"حالا برو و زندگی کن..."

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند، می ترسید راه برود و زندگی از لای انگشتانش بریزد.

قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم."

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرورویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند...

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید، روی چمن ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنهایی که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
نگاره: دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. 

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی.
نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. 


داد زد و بدو بیراه گفت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. جیغ زد و جاروجنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پروپای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت و باز هم خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، این بار خدا سکوتش را شکست و با صدایی دلنشین گفت:

روایت هابیل و قابیل و قربانی

قابیل از برادرش هابیل بزرگ‌تر بود و علت قربانی کردن نیز یکی از دو کار بیان شده است که بنا بر دیدگاه عده‌ای از علما و برخی از روایات برای جانشینی و خلافت پس از حضرت آدم(ع) بوده که خداوند به آدم(ع) دستور فرمود اسم اعظم را به هابیل بیاموز و او
 را جانشین خود معرفی کن و هنگامی که آدم(ع) این دستور را اعلام کرد، قابیل زیر بار نرفت و گفت من شایسته‌تر به مقام خلافت و جانشینی هستم و این دستور خدا نیست، بلکه نظر شخصی خود تو است. بنابر این، حضرت آدم(ع) فرمود برای اثبات شایستگی خویش قربانی ببرید، قربانی هر کدام قبول شد او شایسته جانشینی است که سرانجام قربانی هابیل پذیرفته شد و همین امر سبب شد قابیل حسادت ورزد و برادرش را به قتل برساند.

گروه دیگر گفته‌اند علت دستور به قربانی کردن دو برادر، دستور خداوند مبنی بر ازدواج هر کدام از آن دو با خواهر دو قلوی دیگری بوده است که چون خواهر قابیل زیباتر از خواهر هابیل بود، این دستور مورد اعتراض و انکار قابیل قرار گرفت و حضرت آدم برای اثبات این که این دستور از سوی خداوند است نه از جانب خودش آنان را با قربانی کردن راهنمایی فرمود.
نگاره: قابیل از برادرش هابیل بزرگ‌تر بود و علت قربانی کردن نیز یکی از دو کار بیان شده است که بنا بر دیدگاه عده‌ای از علما و برخی از روایات برای جانشینی و خلافت پس از حضرت آدم(ع) بوده که خداوند به آدم(ع) دستور فرمود اسم اعظم را به هابیل بیاموز و او را جانشین خود معرفی کن و هنگامی که آدم(ع) این دستور را اعلام کرد، قابیل زیر بار نرفت و گفت من شایسته‌تر به مقام خلافت و جانشینی هستم و این دستور خدا نیست، بلکه نظر شخصی خود تو است. بنابر این، حضرت آدم(ع) فرمود برای اثبات شایستگی خویش قربانی ببرید، قربانی هر کدام قبول شد او شایسته جانشینی است که سرانجام قربانی هابیل پذیرفته شد و همین امر سبب شد قابیل حسادت ورزد و برادرش را به قتل برساند.
 
 گروه دیگر گفته‌اند علت دستور به قربانی کردن دو برادر، دستور خداوند مبنی بر ازدواج هر کدام از آن دو با خواهر دو قلوی دیگری بوده است که چون خواهر قابیل زیباتر از خواهر هابیل بود، این دستور مورد اعتراض و انکار قابیل قرار گرفت و حضرت آدم برای اثبات این که این دستور از سوی خداوند است نه از جانب خودش آنان را با قربانی کردن راهنمایی فرمود.‏